شبهایی که با سکوت حرف میزنن…
بعضی شبها هستن که انگار نمیخوان تموم بشن. اون شبها که همهچی خوابه، اما ذهن من بیداره. بدنم خستهست، اما فکرهام بیوقفه میچرخن.
سکوت شب برای بعضیا آرامشه، ولی برای من شده آیینه. هرچی توی روز سرکوبش کردم، توی تاریکی خودش رو نشون میده. ترس از آینده، نگرانی برای اطرافیان، و یه سؤال بیپاسخ: «واقعاً تا کی؟»
ولی یه چیز جالبه…
توی همین شبهای سنگین، گاهی یه جرقه امید هم هست. یه حس عجیب که میگه: «تو هنوز اینجایی، هنوز داری فکر میکنی، هنوز زندهای.»
کمکم یاد گرفتم با این شبها نجنگم. بذارم بیان، حرفاشون رو بزنن، اشکام بریزه، و بعد با یه نفس عمیق، بذارمشون کنار و بگم: «فردا، دوباره یه فرصت جدیده.»
اگه تو هم شبایی مثل من داری، فقط اینو بدون: تو تنها نیستی. و حتی تاریکترین شبها هم یه جایی تموم میشن. همیشه یه صبح هست، حتی اگه دور به نظر بیاد.