گاهی با خودم میگویم: نکند این، آخرین بار باشد؟
در روزهایی که درگیر بیماری هستم، ذهنم بیشتر از همیشه به چیزهایی فکر میکند که شاید دیگران کمتر به آنها توجه دارند.
کارهایی که برای خیلیها معمولی است — نوشیدن یک لیوان چای، دیدن غروب آفتاب، شنیدن صدای یک دوست — برای من تبدیل شدهاند به لحظاتی عمیق و پر از سؤال.
گاهی به خودم میگویم:
نکند این آخرین باری باشد که این طعم را حس میکنم؟
آخرین باری که نور آفتاب روی پوستم میتابد؟
آخرین بار که دست کسی را میگیرم، یا صدایی را میشنوم که دوستش دارم؟
این فکرها ترسناکاند، اما در عین حال، آگاهکننده.
باعث میشوند لحظهها را با دقت بیشتری زندگی کنم.
آرامتر قدم بزنم، با تمام وجود گوش کنم، و بیشتر دوست بدارم.
من اینجا مینویسم، نه برای دلسوزی، نه برای شکایت.
مینویسم برای ثبت این لحظهها.
برای اینکه اگر روزی نبودم، این کلمات بمانند.
برای خودم، برای تو، برای هر کسی که در دل تاریکی به دنبال نوری کوچک است.
و اگر تو هم این روزها درگیر فکرهایی شبیه منی، فقط این را بدان:
ما تنها نیستیم.
و همین که هنوز احساس میکنیم، یعنی هنوز زندهایم.