روزنوشته اول | از دل تاریکی، نوری پیدا میشود…
امروز میخوام از چیزی بنویسم که گفتنش آسون نیست، اما نگفتنش سنگینی میاره. مدتیه که فهمیدم درگیر بیماریای هستم که خیلیها فقط اسمش رو با ترس به زبون میارن: سرطان.
وقتی برای اولین بار دکتر گفت باید قوی باشم، فقط سرم رو تکون دادم. اما توی دلم غوغا بود. ترس، بیپناهی، سوالهای بیجواب. نمیدونستم از کجا شروع کنم، با کی حرف بزنم، یا اصلاً چطور باید باهاش کنار بیام.
روزهای اول شوک بود و سکوت. ولی کمکم فهمیدم این مسیر، فقط مسیر مبارزه با بیماری نیست. مسیره آگاهی بیشتر، دیدن چیزهایی که همیشه بودن اما نمیدیدمشون. مثل ارزش نفس کشیدن، دیدن نور خورشید، شنیدن صدای عزیزانم یا حتی حس کردن بوی چای صبح.
حقیقتش رو بخوای، هنوزم بعضی روزا سختن. اما یه چیزی درونم روشن شده. یه جرقه. شاید اسمش امید باشه، شاید هم فقط یه حس عمیق برای ادامه دادن.
این روزنوشتهها، قراره یه روایت صادقانه باشن. از بالا و پایینها، از درد و لبخند، از ترس و شجاعت. نه فقط برای اینکه خودم سبک بشم، بلکه شاید اگه کسی دیگه هم یه گوشهی این دنیا درگیر این ماجراست، بدونه که تنها نیست.
من ناصر ابراهیمیام. هنوز زندهام. و این فقط یه شروعه.